خانه پدری هستم. چیزی نمانده تا زخم بستر بگیرم. یکی دو تا فیلم دانلود کردهام اما حوصله تماشا ندارم. کتاب هم هست همراهم، چندتایی. مانده است توی کیف و میلی نیست به خواندن. گاهی یکی دو موزیک را نیمهکاره میشنوم و بعد بیخیال میشوم. آفتاب هست و باد. گاهی ابر و باران. ساعتها را میپایم تا فردا بشود و شب بشود و پناه ببرم به خانهام.
فصلِ آخر...برچسب : نویسنده : eonruz2 بازدید : 30
تاریخ، زمان و ساعت فریز شده است. هر قدر تقویم را نگاه میکنم، ساعت را چک میکنم فرقی نمیکند. همهچیز ثابت مانده است، بیحرکت، سکون مطلق. گمانم این است که فاجعهای رخ داده اما جرات پیگیری ندارم. هراس دارم از پرسیدن. برای اینکه سکته نکنم از هول و هراس بهخودم دلداری میدهم که نه، چیزی نشده، شاید اتفاقی نیفتاده باشد. شاید فاجعه..، شاید رحمی باشد هنوز. شاید رحم شده باشد بر من، بر تو. دست و پا میزنم. درد میکشم و سعی میکنم متلاشی نشوم. در سرم بمبی انگار تیکتاک میکند.
فصلِ آخر...برچسب : نویسنده : eonruz2 بازدید : 34
جماعت آمدند نمیدانم برای چه. در را باز کردم و نماندم تا برسند بالا و سلاموعلیک و فلان. رفتم توی اتاق و در را بستم. شب قبل تا حوالی پنج صبح بیدار بودم و تمام روز گیج زده بودم. دراز کشیدم و چشمهایم را بستم. اتاق تاریک بود اما به عادت این ایام صورتم را با دو دست پوشاندم و سه ساعت بعد با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. مجید بود. یار ایام تحصیل. بیستسال قبل هماتاق بودیم با هم. آنقدر نگاه کردم به صفحه گوشی تا آخر کار از صدا افتاد و خاموش شد. و دوباره فرو رفتم در تاریکی و سکوت.
فصلِ آخر...برچسب : نویسنده : eonruz2 بازدید : 29
انگار جذام دارم. ماندهام در خانه. جایی ندارم برای رفتن. کسی را ندارم که ببینمش، بنشینم کنارش به حرفزدن، به گفتن، به شنیدن. در خیالم اما با توام.
فصلِ آخر...برچسب : نویسنده : eonruz2 بازدید : 30
برچسب : نویسنده : eonruz2 بازدید : 30
برچسب : نویسنده : eonruz2 بازدید : 43
برچسب : نویسنده : eonruz2 بازدید : 42
برچسب : نویسنده : eonruz2 بازدید : 54
برچسب : نویسنده : eonruz2 بازدید : 37
برچسب : نویسنده : eonruz2 بازدید : 36